خضر راه حقیقت است مجاز


مکن این در به روی خویش فراز

دل محمود اگر همی خواهی


دست کوته مکن ز زلف ایاز

عاشق از سرزنش نیندیشد


شمع رانیست سرکشی از گاز

دست خون است داو اول ما


دوشش ماست نقش سینه باز

پرده نام وننگ یک سو کن


زن نه ای، ای عشق درلباس مباز

سیل تقوی و برق ناموس است


می گلرنگ و شعله آواز

آخر کار خوشه را دیدی


گردن سرکشی دگر مفراز

خنده کبک درکمین دارد


اشک خونین چنگل شهباز

پای در دامن قناعت کش


تا نسوزی به آتش تک و تاز

گل و زر داری و دو روزه نشاط


سرو و بی حاصلی و عمر دراز

بردباری است معدن گوهر


خاکساری است مسند اعزاز

چون فلاخن به گرد خویش بگرد


هر چه بردل گران، به دور انداز

صائب از خاک پاک تبریزست


هست سعدی گر از گل شیراز